آمار مطالب

کل مطالب : 23
کل نظرات : 10

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 1
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید سال : 52
بازدید کلی : 4156

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان خورشید خانوم و آدرس khorshidkhanom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 4156
تعداد مطالب : 23
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1



Alternative content




کد کج شدن تصاوير

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : ریکـا
تاریخ : جمعه 21 شهريور 1393
نظرات

پدر روزنامه میخواند اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد، حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش می داد، جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت: بیا کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقاً همانطور که هست بچینی؟ و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است اما یک ربع بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت. پدر با تعجب پرسید: مادرت به تو جغرافی یاد داد؟ پسر جواب داد: جغرافی دیگر چیست؟ پشت همین صفحه، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم دوباره ساختم!

تعداد بازدید از این مطلب: 114
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : سـایه
تاریخ : سه شنبه 18 شهريور 1393
نظرات

شاید به نظرتون احمقانه بیاید...ولی
اینروزها دلم عجیب هوای کودکیمو داره. دلم می خواد دوباره بچه بشم.
دلم نمی خواد قاطیه سیاست بازیه بزرگترها بشم.
دلم میخواد بی مبالات باشم تو حرف زدن، خندین، لباس پوشیدن، راه رفتن...
دلم می خواد تشنگیم رو فقط با یه لیوان آب رفع کنم
نه اینکه به خاطر “کلاس” رانیه تلخی رو بخورم که بهم تعارف شده و از سر متانت نگم که از مزش متنفرم.
دلم می خواد وقتی میرم کنار آب کفشهای صندل دوست داشتنیم رو بکَنم و بدوم سمت آب و سرمای اونو با تمام وجود حس کنم؛
نه اینکه کنار آب بشینم و نگران این باشم که کسی منو نبینه، که درست نشسته باشم، که جام اَمنه آیا؟...
دوست دارم روی چمنها غلت بخورم، گلها رو با تمام وجود بو بکشم، به شاخه ی درختا آویزون بشم، دستامو باز کنمو بدوم و هوا رو بغل کنم...
دلم می خواد وقتی با کسی دوست شدم فقط به خاطر خنده هاش و حالت قشنگ نگاهش دوسش داشته باشم، به خاطر اینکه با هم قشنگ بازی می کنیم
نه اینکه بدونم چه موقعیتی تو جامعه داره یا تحصیلاتش چیه یا نه اصلاً وضع حساب بانکیش چطوره!!! یا اینکه میتونم بازیش بدم تا بهتر ازش استفاده کنم.
دوست دارم هر وقت دلم می خواد از ته دل بخندم یا بلند بلند گریه کنم.
دوست دارم هر وقت دلم خواست و با هر کس که دوسش دارم حرف بزنم و از هر کسی بدم می یاد راحت بهش بگم؛
نه اینکه به خاطر اینکه ممکنه بعداً به دردم بخوره باهاش یه جوری کنار بیام.
دوست دارم غذای مورد علاقمو با ولع بخورم نه اینکه بخاطر جمع مجبور باشم آروم آروم و شسته رفته غذا بخورم
دلم میخواد وقتی کتاب میخونم رو شکم بخوابم و پاهامو بندازم بالا نه اینکه پشت میز بشینمو کتاب بخونم بعدشم از کمر درد خسته بشم.
دوست دارم وقتی از خیابون رد میشم سرمو بچسبونم به شیشه مغازه ها نه اینکه مجبور باشم از دور ویترینارو نگاه کنم
دلم می خواد هر وقت که دوست داشتم آواز بخونم  بلند بلند نه اینکه مجبور باشم تو تنهایی خودم اونم آروم اواز بخونم که نکنه یه وقت کسی صدامو بشنوه
دلم می خواد.........
خلاصه دوست دارم برگردم به کودکی

تعداد بازدید از این مطلب: 139
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سـایه
تاریخ : سه شنبه 1 شهريور 1393
نظرات

یکم شهریور: جشن خنک شدن هوا در خوارزم
سوم شهریور: جشنی ناشناخته در سُعد باستان که با بازاری همگانی همراه بوده است.
چهارم شهریور: جشنی آتشی در ستایش و گرامیداشت «شهریور» در اوستایی «خشَترَه وَئیریشه» بمعنای شهر و شهریاری آرمانی و شایسته؛ و بعدها نامی برای یکی از اَمشاسپَندان. در «برهان قاطع» بعنوان زادروز کورش یاد شده است.
هشتم شهریور: هنگام جشن خزان که از جشن های مهم و کهن بوده و با سوارکاری، چراغانی و ۀذین خانه ها و آتش افروزی بر بام ها همراه می شده است.
پانزدهم شهریور: بازار همگانی دیگری در سُغد و فراورد باستان.
سی و یکم شهریور: جشن پایان فصل تابستان و زمان گاهنباری بنام «پَتیَـه شَـهیم» در اوستایی «پشـئیتیش هَـهیَـه» بمعنای پایان تابستان.

تعداد بازدید از این مطلب: 131
موضوعات مرتبط: دلنوشته ها , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : سـایه
تاریخ : پنج شنبه 16 مرداد 1393
نظرات

اگر به تاریخ نامه هایی که برایت نوشته ام نگاه کنی
درمیبابی که سالهاست من مرده ام...
سرم را می چسبانم به پنجره.
این یعنی خیلی ناراحتم.
خوب می دانم که انسانها وقتی خیلی غمگین میشوند
به خواب پناه می برند.....
و لابد وقتی بینهایت غمگین می شوند به مرگ نیاز دارند!
و وقتی از مردن عاجزند به یاد آن بسنده می کنند!
من هم به مرگ نیازمندم و از مردن عاجز!
و اما مرگ مهمان ناخوانده ای است...
همیشه به سراغ کسی می رود که از او گریزان است!
.....
شبهای بیشماری به آسمان زل میزنم
و سعی می کنم بمیرم!
و نمی میرم!
متاسفانه از زنده ها هم زنده ترم!
کلاً مرگ ضد حال زدن را دوست دارد!
شاید باور نکنی این روزها فکر مردن برایم شده یک قرص آرامش بخش!!!
......
مدتی ست مرگ را در نزدیکی خودم حس میکنم
او را به خانه ام دعوت میکنم
در را باز می کنم... بدون هیچ تعارفی بداخل می آید
برایش یک چای لیوانی میریزم
چای را تا ته سر می کشد.... مرا برانداز می کند
و بدون خداحافظی میرود...
این یعنی هنوز وقتش نرسیده!!!!!
نمی دانم باز باید منتظرش بمانم
یا خودم را بزنم به بی خیالی....
تا هر وقت که عشقش کشید بیاید!!!!
.....
اینروزها تصمیم گرفتم خودم بمیرم....
بدون کمک هیچ کسی...حتی عزراییل
به عزراییل هم سور دادن برای خودش عالمی دارد به خدا!!
اکنون می خواهم باب یک نظریه جدید را باز کنم
یک نظریه نچندان خوشایند!!!
به نظر من کسی که گفته خودکشی نشانه ضعف است،
احتمالا چندان اهل اندیشه نبوده
مرگ هم مثل ازدواج انواع دارد:
گاهی از روی ناچاری و نادانی و ناتوانی به آن تن می دهی
و گاهی با چشمان کاملا باز انتخابش می کنی!!
در یک روز زیبا وقتی احساس می کنی
کاری برای انجام دادن نداری.....
در نهایت آمادگی و سرخوشی..
دوش می گیری.. مقابل آینه می نشینی
خودت را به بهترین وجه می آرایی
یک لبخند تحویل خودت می دهی.....
از بین انواع مردنها...
یکی را انتخاب می کنی....
و بدون اینکه با کسی تماس بگیری
یا به زندگی نیم نگاهی بکنی
با چشمانی کاملا باز!!!
سرخوش و قدم زنان از زندگی بیرون خواهی رفت!!!
بهمین سادگی...
باور کن،این شکل مردن، بهتر از مردن در شرایط ناخوشایند و غافلگیرانه است!
بهتر از مردن بر اثر سرطان یا در سانحه رانندگی است
بهتر از این است که وقتی دو دستی به زندگی چسبیده ای
و به هیچ قیمیت حاضر نیستی از دستش بدهی
و مشغولش هستی با مرگ مواجه شوی.....
این شکل مردن بهتر از مرگ در اثر پیری و آتش سوزی است!
البته.....
تمام این مسایل در یک صورت ممکن است آنهم اینکه
خدا، سرنوشت یا تقدیر....
زود تر از تو ترتیبت را ندهد!!!
......
دلم می خواهد به قصدِ فرار از قصه ی این فیلم لعنتیِ،
همان فیلمِ کهنه ای که نقشِ اصلیش بدوشِ من است،
یکی باشد که پیدا شود و دلش بسوزد برایم
و این فیلم را بگذاردش رویِ دور تند، که بگذرد زود،
تمام شود زود، بس که خسته می شوم،
خسته می شوم از این تلاش هایِ بی نتیجه
میدانی اگر نبود این تلخی ها، این فاصله ها، این رفتن ها و آمدن های کسل کننده
و این مرگ هایِ لحظه ای و تدریجیِ هر چند کوتاه،
قطعا” این زندگی فیلمِ خوبی در نمی آمد از اّب.
اما من خوب میدانم آنقدر فیلم من کسل کننده است
که بیننده در همان 5 دقیقه اول پشیمان می شود از دیدنش.
فیلمی که هیچ محتوای خاصی ندارد
و حتی هیچ دغدغه ی شگفت انگیزی
هیچ دوست داشتنی شیرینی وجود ندارد
همه قابها سر و ته
و خنده ها بی روح و تکراری ست.
....

تعداد بازدید از این مطلب: 133
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : سـایه
تاریخ : جمعه 10 مرداد 1393
نظرات

مهربون امروز می خوام بگم که برای زندگیم ازت سپاسگذارم.
امروز بی چون و چرا از همین که هست،
ممنونم، هر چند مملو از غم باشه!
هر چند نبودنت برایم سخت است...
دیگه مهم نیست اگه خیلی چیزا به کام من نباشه،
اگه زندگی سخت بگیره...
امروز سپاسگذارم ازت
باشد دیگر نمی گویم چرا...
چرا نیستی...
امروز تسلیمِ... تسلیمم،
ولی ای کاش
ای کاش می شد به بهای تمام زندگیم....قرض بگیرم...
تو را!!!
پدرم را...
از خدا، برای یک شب...
به اندازه ی یک بوسه... و دو لبخند!
ای کاش گذر زمان در دستانم بود
تا آن لحظه های با تو بودنم را آنقدر طولانی کنم
که برای بی تو بودنم وقتی نماند...

ای کــاش...

تعداد بازدید از این مطلب: 142
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : سـایه
تاریخ : شنبه 1 مرداد 1393
نظرات

دوم اَمرداد: نخستین روز از فروردین ماه و آغاز سال نو در تقویم طبری.
هفتم اَمرداد: جشنی در ستایش «اَمرداد» به معنای بی مرگی و جاودانگی و بعدها نام یکی از اَمشاسپَندان. همچنین در باورهای ایرانی اَمرداد نگاهبان گیاهان و رستنی ها بشمار می رود.
دهم اَمرداد: جشن «چله ی تابستان».
پانزدهم اَمرداد: جشن میانه ی فصل تابستان و زمان گاهنباری بنام «میدیوشِم» در اوستایی «مئیذیوئی شِمَه» به معنای «میانه ی تابستان».
هفدهم اَمرداد: نخستین روز از «نوروز ماه» گیلانی و آغاز سال نو در تقویم دیلمی.
هجدهم اَمرداد: جشن آشامیدن نوشیدنی های گوناگون در سغد باستان.

تعداد بازدید از این مطلب: 106
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : سـایه
تاریخ : یک شنبه 29 تير 1393
نظرات

حوصله شنیدن داری؟!
می دانم تو هم داری...
دغدغه های عجیبم را و هم سکوتم را
................
دچار حس غریبی شده ام این روزها
دوست دارم فاصله خانه را تا مقصد پیاده گز کنم... اما تنها
دوست دارم بنشینم کنار دریای شمال
و قلیان بکشم... بوی دریا... و خنکای آب که میخورد به پاهایم...
دلم می خواهد تو هم آنجا باشی
بنشینی کنارم و من از تردیدهایم و از دلمشغولی هایم و دلتنگی هایم برایت بگویم

دلم می خواهد برف ببارد... همین حالا
فقط یک دوست می تواند با تمام مهربانیش
و با تمام افکارش نوشته هایم را بخواند و بفهمد
آنقدر بفهمد که دلم بخواهد دغدغه هایم را برایش بنویسم
و خیالم راحت باشد که او می فهمد
نپرس اینها را چرا برای تو می گویم...
خودم هم نمی دانم
بی هیچ دلیل قانع کننده ای دلم می خواست
برای تو بگویم…

گاهی دلم می خواهد بی مرز بتازم،
جلو بروم،
بی آنکه برگردم به پشتِ سر و ببینم ردِ چه چیزها، جایِ چه پاها، نشانه ی چه معجزه ها که
فکر می کردم تا به حال با من بوده و هست،
اما واقعیتش این است که نیستند کنارم حالا...
شاید هم از همان اول نبودند را پشت سر گذاشتم...
این جاست که حس می کنم چیزی تهِ دلم می لرزد،
به این می گویند ...تردید...

دوباره دلم می خواهد خودم را با چیزی سرگرم کنم...
کارهایی از این دست که آدم را آویزان این دنیا می کند،
دلبستگی های الکی!
آخر آدم گاهی برای ادامه دادن در می ماند!
من آدم وراجی نیستم.
اما اینجا، توی مغزم، آن قدر حرف و کلمه و صدا و موسیقی هست...
که فکر می کنم دارد می ترکد رگ های شقیقه ام!
تمام حرف هایی را که باید بگویم را تلنبار می کنم توی سرم.
همین دورم می کند از دیگران و تنها می شوم.
گاهی برای حرف زدن کلمه کم می آورم.
یادم می رود باید چه بگویم برای ادامه دادن یک مکالمه.
و ذهنم درگیر کلمه های دیگر است.

دلم می خواهد دهن کجی کنم به همه...
و بیخودی لبخند و کلامم را خرج آدمها نکنم
گور پدرشان بگذار بگویند حرف زدن بلد نیست این دختره!
گاهی حس می کنم اینجا جای من نبوده و نیست

و خودم جایی میان لحظه هایم گیر کرده ام!!!
و نمی دانم چرا همیشه دارم تاوان پس می دهم
بعضی وقتها تاوان کاری را پس می دهم که

نمی دانم دلیلش چه بوده و کجا چکار کردم... ولی پس دادم...

این روزها دلم می خواهد بی خودی گیر بدهم
و تا روزم را به گند نکشم دست بردار نیستم
دلگیرم...
عصبانی ام
و با یک جمله به خودم... خودم را آرام می کنم.
«حوصله کن...»

تعداد بازدید از این مطلب: 136
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : سـایه
تاریخ : سه شنبه 24 تير 1393
نظرات

تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام
صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من
یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد
حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را

تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد
فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند
آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند
و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند
آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد
کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد
خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار
خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز
خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی
تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی
وقتی تو رفته‌ای از این خانه
وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد
وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب

                                                                    از: دریتا کُمو
                                                             ترجمه از: محسن آزرم

تعداد بازدید از این مطلب: 191
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : سـایه
تاریخ : سه شنبه 23 تير 1393
نظرات

برای آدم ها سه حالت وجود دارد:
"آدمِ زنده"...
"آدمِ نمرده"...
"آدمِ مرده".
"آدمِ مرده" را که همه می دانیم کیست. همان که می کنیمش زیر خاک. اما "آدمِ زنده" و "آدمِ نمرده" را بگویم: "آدمِ زنده" خیلی خیلی فرق دارد با "آدمِ نمرده". "آدمِ زنده" -از آن زنده ها که می گویند: "آن که دلش زنده شد به عشق..."- باید "زنده"گی را -ایمان و اراده و شوق و زیبائی و فکر و هزار کوفتِ دیگر را- از او بگیری تا بشود "آدمِ نمرده". اما... "آدمِ نمرده" خیلی شبیه "آدمِ مرده" است.
فرق "آدمِ نمرده" با "آدمِ مرده" فقط یک "نون" است... -حرفِ "ن" اولِ "نمرده" را می گویم خیرِ سرم... منظورم "نونِ" سرِ سفره ی آدم ها هم هست به جانِ خودم...-. "آدمِ نمرده" اگر فقط "نون" نداشته باشد اگر فقط "نون" را ازش بگیری... می شود "آدمِ مرده".
دیدی... برای همین است که... امثال "من"ها که "آدمِ نمرده"ایم... "آدمِ زنده" را... زیاد تحویل نمی گیریم. آخر "آدمِ زنده" که شبیه "آدمِ نمرده" نیست... خیلی فرق دارد. زجر دارد "آدمِ زنده" بودن... چون شرم مان می شود که "آدمِ زنده"ها این همه شبیه "زنده"گی هستند... و ما "آدمِ نمرده"ها این همه شبیه "مرده"گی.
بنابراین ما "آدمِ نمرده"ها... سراغ "آدمِ زنده"ها نمی رویم. اما همین که "آدمِ زنده" شد "آدمِ مرده"... همین که فقط باید بکنیمش زیر خاک... خیلی شبیه "آدمِ نمرده"... خیلی شبیه ما می شود... و حالاست که دیگر عزیز می شود... و آنوقت تحویلش می گیریم... مثل جانِ مان.
می دانی... اگر "نون" را از "آدمِ زنده" بگیری تازه می شود "آدم زده"... از "آدم"... "زده" می شود و... می رود. بکجا را نمی دانم... ولی می رود... می رود جایی که هیچ "آدم"ی نباشد نه "زنده" نه "نمرده" و نه "مرده".
حالا فکر کن یک حالت چهارم هم وجود دارد...
"آدم زده" !!!
آنوقت است که این می شود بدترین شکل بودن
یعنی واژه ی آدم برای آدمِ "آدم زده" میشود یک واژه ی گنگ و نامفهوم...
و این بدترین شکل بودن است.
برای آدم ها چهار حالت وجود دارد:
"آدمِ زنده"...
"آدمِ نمرده"...
"آدمِ مرده"...
"آدم زده".

***این روزها تمرين مي كنم که آدم باشم ولي حيف باز اين كار را به روش خودم انجام ميدهم... بد عادتي دارم... مزه ي همه چيز را بايد بچشم... ولی امیدوارم هرگز "آدم زده" نشوم بنظر می رسد مزه ی خوبی ندارد... و امروز مطمئنم به شماره ي هر آدمي راهي براي آدم بودن هست...***

تعداد بازدید از این مطلب: 118
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : سـایه
تاریخ : سه شنبه 20 تير 1393
نظرات

باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی...
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!

                                                   از: چارلز بوکفسکی

تعداد بازدید از این مطلب: 118
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : سـایه
تاریخ : یک شنبه 15 تير 1393
نظرات

یک شماره به من بگو... یک شماره تلفن!
شماره ای که در پس آن یک جفت گوش باشد!  
گوشهایی که بشنوند... و درک کنند حرفهای هزاران بار گفته و نگفته ی مرا...
---------
باور می کنی
فکر می کنم عشق چیزی فراتر از با هم نفس کشیدن...
با هم خندیدن... با هم گذراندن... با هم راه رفتن... با هم گریستن...
و حتی با هم زیستن است...
عشق دیدن است!
عشق ندیدن است! ندیدن...!
که ما اغلب دیدنی ها را نمی بینیم!
و ندیدنی ها را مثل یک ذره بین می بینیم...!
شاید بزرگترین بی وفایی تاریخ عشق همین باشد!!!
باور می کنی که ما به قدری از هم نفسی با عشقمان مشعوف می شویم
که حتی دیده نشدنِ خود را هم نمی بینیم!!!!!
باور می کنی که من... دیشب... در تاریکترین زاویه خانه نشستم...
و برای نابینایی خیلی ها... اشک ریختم؟
آنهایی که دیدنی ها را نمی بینند و ندیدنی ها را آی که چه خوب می بینند!!!
نمی دانم...شاید به جای یک جفت گوش... یک جفت چشم لازم باشد...
برای دیدن و دیده شدن! دیدن کسی به جز تصویر خود در آینه!
و چشمهایی برای ندیدن آنچه که نباید دید...

***جای خالی ات را...یک نفس عمیق می کشم... انگار عطرت از خودت با وفاتر است...!!!***

تعداد بازدید از این مطلب: 182
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


نویسنده : سـایه
تاریخ : شنبه 14 تير 1393
نظرات

سلام! من یک زن هستم
من هیچ تعریفی از جنسیت خودم ندارم.
تعریف زن بودن اونقدر تکراری و ضعیف و پیش پا افتاده ست
که ترجیح میدم اصلاً بهش فکر نکنم.  
اما حالا مصرم برای خودم تعریفش کنم...
جلوی آیینه می ایستم
نمی دونم این موجود برای چی خلق شده
خودمم توی کار خودم موندم
تو خلوت خودم خودمو نمی شناسم  
به خودم می گم تو فقط یک جسم داری.
یک کالبد که همه دارن! خدا فقط به تو نداده که!
و حرف دیگری برای گفتن ندارم.
وقتهایی هست در یک لحظه...
بی هیچ فلسفه ای
باید بگی: خیلی ممنونم...
چه خوبه که دوستم داری
من هم عاشق تو هستم!!!  
هر چند هر روز انقدر تو روزمرگیهام غرق میشم که اکثر اوقات فراموشت میکنم
ولی باور کن عاشقتم ... عاشق که می گم یعنی عاشقا...!!!
-------------
گاهی اوقات با خودم فکر می کنم  
که هستم؟ و که نیستم؟
با خودم قدم می‌زنم،
خودم را به پارک می‌برم،
برای خودم لباس می خرم و به خودم کادو میدهم
لبخند
گاهی هم بدم نمی‌آید،
سر خودم داد بکشم،
و این همه پا پیش می‌گذارم،
که پس نیفتم، که نشان بدهم،
اینجا بیخود نیستم
که..... خیلی... هستم مثلاً
که آخر منطقم... ببین من سر خودم داد میکشم.!!!  
الان که به گذشته برمی گردم می بینم
آیینه دار خودمم؛
خودم بودم که زندگی کردم
سختی کشیدم
شکست خوردم
پیروز شدم
بارها بزرگ شدنم را دیدم و گذر سالها را... که بی محابا میگذرند
و در آخر با دستهای خودم دنیامو ساختم
همینی که داری میبینی خودم ساختم... آره!
تو هم دنیاتو خودت ساختی...اوهوم!... نگو نه...!
بی خود به در و دیوار و زمونه و امکاناتو و مامانو بابا و معلمو استاد و....
گیر نده...
خودت خواستی اینجا باشی
خودت خواستی همینی که هستی باشی
حالا برو جلو آیینه بایست...
سرتا پا و تمام قد از تمام زوایا خودتو ببین
تازه متوجه می شی چقدر خودت نیستی
چقدر عوض شدی.!!
چقدر با اونی که تو سرت بود فرق داری...
بعد به خودت میگی: یعنی این منم؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!
------
چقدر دستو پاتو جمع کردی تا
توی قوطی کبریت جا بگیره؟؟؟؟
آقا! خانم! یک کبریت از من بخر!!!
تا آرزوهایت رو یکی یکی به آتش بکشی
تا شاید کمی گرمت بشه...
آره این تویی...

***خیلی ها مُرده اند!!!
خیلی ها نمُرده اند!!!
خیلی ها از من زنده ترند!!!  
من فقط نمُرده ام............
نه زنده ام نه مُرده... من فقط تنهام.***

تعداد بازدید از این مطلب: 121
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6


نویسنده : سـایه
تاریخ : جمعه 13 تير 1393
نظرات

اين روزا چيز زيادي براي نوشتن ندارم همش حرف گذشته اس
كه هرجوري مي خواي ازش فرار كني دنبالت مياد
بعضي موزيكا آدمو يه جورايي غمگين مي كنن
مثل همين:؛ كي اشكاتو پاك مي كنه؛
بعضی موزیکا آدمو یاد بعضی ها میندازن...
بعضی هایی که تو گذشته موندن... اگه سراغشونم نری خودشون میان سراغت
مثل همین موزیکه که وقتی گوش میکنم خود بخود یاد بعضی ها میفتم.!!!
----------
بعضي وقت ها فکر مي کنم همه چيز يک خواب است، چيزي ترکيب از کابوس و رويا... هنوز دلخوشم که بيدار مي شوم، دلخوشم که بر مي گردم به کوچه هاي هفت سالگي، به گريه ي زار زار روز اول دبستان. هنوز دلخوشم که بر مي گردم. بر می گردم به خاله بازیهای اول صبح تو کوچه با دخترای همسایه... زندگي انگار فقط دلخوشي بود، دلخوشي براي چيزي که نمي دانستي چيست، نمي دانستي کي مي آيد ولی هِی می آید...
مي روي، مي روي، مي روي با اين اميد که یه روز برمي گردي، بزرگتر میشوی، بزرگتر آنقدر که اینروزا برایت میشوند خاطره!!! زندگی میکنی با اين اميد که بيدار مي شوي، با اين اميد که دستي بازويت را تکان مي دهد و بيدارت می کند، صبح يکي از همين روزها بيدارت می کند. برايت لقمه ي صبحانه مي گيرد، چاي را شيرين مي کند، نوازشت مي کند و مي بيني که سال ها پيش است، صبحي خنک، حياط و حوضي پر آب... و صداي مادرانه ي صبح روحت را پالايش مي دهد، و هفت سالگي، هفت سالگي، هفت سالگي است...
بعضي وقت ها فکر مي کنم همه چيز يک خواب است... روياها و کابوس ها در خواب مي گذرد، در خواب بازويت را تکان مي دهند، در خواب چايت را شيرين مي کنند، در خواب لقمه هاي نان را ميان دست هايت مي گذارند...
***اون دختر کودک درونم هست که همیشه شاده، آتیشپاره، جلو آیينه می رقصه، گاهی هم حرصمو با کاراش در می یاره... دلم براش تنگه....................***

تعداد بازدید از این مطلب: 128
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : بـاران
تاریخ : پنج شنبه 12 تير 1393
نظرات

بشر همیشه به دنبال درد و عصیان است
بشر همیشه به زور
بشر همیشه به زر
بشر همیشه به کوچکترین باور
از این حقیقت ممکن گریزان است؛
که زخم های کهنه ی او شعله های سوزان است
که پشت خاطره ها،
که زیر هیمه ی اندوه و درد پنهان است.
بشر چه غمگین است...
و از تداخل نیرنگ و درد ویران است.
بشر همیشه به بختش لگد زده است...
و رنگ غم زده است سقف هستی را
و هر چه بود و نبود،
کمی سیاه، سبز یشمی، بنفش کبود.
بشر چه تنها بود
به وقت پیوستن...
به وقت دل دادن، به وقت بگسستن...
...
این نوشته رو اردیبهشت سال 1387 بود که نوشتم...
و امروز احساس می کنم چقدر به اون روزا نزدیکم... و چقدر دلتنگ اون روزام... و دلتنگ آدم هایی که توی اون لحظه های زندگیم بودن...بهترین لحظه های زندگیم؛خاطره هام!

تعداد بازدید از این مطلب: 182
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : بـاران
تاریخ : دو شنبه 9 تير 1393
نظرات

داشتیم با هم حرف میزدیم...مهم نبود از چی...مهم این بود که حرف می زدیم...که لاقل باهام حرف می زد...لااقل بود که حرف بزنه...
اما یه دفه برگشت و بهم گفت: دیگه حرفاتو قبول ندارم...
ساکتم کرد با این حرفش، انگار که نبودم اصلاً...از همون اولِ اولش.
منو ترسوند، اما این باعث نشد که نخوام ازش بپرسم: حرفام که هیچی...خودم و چی؟ قبول داری؟...و اینبار اون ساکت شد... جلوی علامت سوال من یه جای خالی موند...از همین سه نقطه ها که همیشه با من هستن...یه لحظه سکوت
خواستم بهش بگم اصلاً تو کی هستی که بخوای منو قبول داشته باشی یا نه؟...اما دیدم اون خودِ منه...خود خود من!
حالا من به خودم چی بگم... اگه اونم دیگه نباشه ...من باید چه کنم ...منی که هنوز هم سکوت می کنه... مثل چند سطر سکوت که یه دوست برای دوستش به یادگاری میذاره تا اون توی خلوت خودش هر طور که دلش خواست اونو معنا کنه...
اما خلوت من همون لحظه بود...همون لحظه که داشتم با خودم حرف می زدم...از همون بهترین لحظه ها ...
که قلبم تند تند میزنه و بعدش می نویسم و ...
حالا اومدم تا اون جای خالی رو پر کنم و بگم: بگو هر چی دلت می خواد خود من... لااقل بگو و با من حرف بزن...اما سکوت نکن...من همیشه منتظرم
...

***فقط چند لحظه...***

تعداد بازدید از این مطلب: 195
برچسب‌ها: دل نوشته ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


نویسنده : بـاران
تاریخ : پنج شنبه 5 تير 1393
نظرات

من یه روزی می نوشتم... از رویاهام، دلتنگی هام، دلشورگی ها، سرگشتگی ها... دغدغه هام... از همون وقتایی می نوشتم که انگار دارن تو دل آدم رخت می شورن... یا وقتایی که قلب آدم می خواد وایسه... یا وقتایی که اینقد قلبم تند تند می زد که دستم و می ذاشتم روش و می گفتم: هی! آرومتر..وایسا...یا از وقتایی می نوشتم که از عصبانیت یه برگ از جزوه ی درسی مو پر از کلمه هایی می کردم که درگیرشون بودم(تازه بعدش می فهمیدم چه خرابکاری شده)...گاهی مثل تو فیلما جو گیر می شدم و می گفتم: لعنتی...و این کلمه رو اینقد می نوشتم تا دستم خسته بشه...کلی ام فحش آماده می کردم که به خودم بگم...اما خب ...هنوز مونده پای بدهی م(اینم یه جور نوشتن بود دیگه...)
چه دغدغه هایی داشتیم...یادته؟...ابروهات و اینجوری ننداز بالا... با توام... آره... با تو که داری اینو می خونی... توام دغدغه های خودت و داشتی... مگه نه؟ تازه دلتم براشون تنگ شده... می دونم.
خلاصه... تا اون جایی می نوشتم که بغضم قلبمه شه ته گلوم... اما گریه نمی کردما... اصن می نوشتم که گریه نکنم... می نوشتم چون می خواستم حس کنم که هستم... (کلاً کم حافظه ام) اینطوری خودم و فراموش نمی کردم...به هر حال یه دلیلی داشت که من به وجود اومده بودم دیگه... (دلم راضی نمیشد فک کنم که خدا از سر تفریح منو آفریده)... نمی دونم دیدی یا نه، حلزون که راه میره یه ردی از خودش به جا میذاره... این جریان نوشتن منم مث همین رد حلزونه...
به هر حال گریه نمی کردم ...خجالت می کشیدم که پیش خودم گریه کنم...تازه دادم نمی زدم ...ینی نمی شد که داد زد...می دونی که چی میگم...نهایتش یه نفس عمیق می کشیدم و چندتا پلک می زدم و برمیگشتم هر چی نوشته بودم و از اول می خوندم. اینکه بد خط بود به کنار.وقتی به جاهایی می رسیدم که کلمه ها و حرفای قلمبه سلمبه نوشته بودم کلی ذوق مرگ می شدم ...حس این نویسنده های مشهور بهم دس میداد ( تا حالا هم هیچ نویسنده ی مشهوری رو از نزدیک ندیدما)...بعدشم با همون بغض تو گلوم به خودم می خندیدم...یادش بخیر.
گاهی یکی دونفری بودن که بعضی از نوشته هامو می خوندن و می گفتن قشنگه ....نمی دونم راست می گفتن یا نه ...
اما حالا...حالا ...یادم نمیاد چند ساله ننوشتم...نه اینکه حرفی نباشه...نه اینکه دغدغه ای نباشه...نه اینکه دلتنگی و دلشورگی نباشه ... مث اینه که انگار یه چیزی یادم رفته ...انگار یادم رفته هستم ...اصن اینقد دغدغه بوده که اینو یادم رفته ...حتماً خیلی مهم نبوده ..هان!
حالم خوبه ها...اما فک کنم این بغض هایی که فرو دادم بهم نساخته ...رو دل کردم...اونقدر تلنبار شدن روی هم که دارن از چشمام میزنن بیرون... انگار باید بالا بیارم، همون فحش هایی رو که به خودم بدهکارم رو میگم!...شاید حالم خوب بشه... نمی دونم...
اما حالا ...امروز ...وقتش نیست....دیگه این لحظه رو نوشتم ...پس دیگه لازم نیس گریه کنم ...وقتشه برگردم و چیزی که نوشتم و از اول بخونم و کیف کنم...
خلاصه .. سرتو در نیارم ...اومدم بگم با اینکه نوشتن یادم رفته ...با اینکه دیگه کلمه ها و حرفای قلمبه سلمبه توی ذهنم نمی چرخه...بازم قراره بنویسم ...بنویسم ...واسه اینکه همین قدر که هستم و باور کنم شاید ...
اینقد دلم می خواد پاشم یه سیلی بزنم تو گوش دنیا..الکی یا...واسه اینکه دلم خنک بشه...واسه اینکه منو به جایی رسوند که باعث بشه اینجوری بنویسم...
می خوام لجشو در بیارم ...می خوام یه آفریننده بشم ...یکی که قراره واژه بشه ...خودش واژه های زندگی شو به وجود بیاره... حالا که قراره باشم، بهتره اینجوری ادامه داشته باشم... آره... همینه!
...
***خدایا! حواست بهم باشه ها....***

تعداد بازدید از این مطلب: 208
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : سـایه
تاریخ : سه شنبه 3 تير 1393
نظرات

به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتاب نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی...
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهائی که چشمانت را به درخشش وا می دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می کنند،
دوری کنی...،

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رؤیاها نروی،
اگر به حوادث اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی ات
ورای مصلحت اندیشی بروی...

امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن !
امروز کاری کن!

شعری از پابلو نرودا
ترجمه از احمد شاملو

تعداد بازدید از این مطلب: 193
برچسب‌ها: پابلو نرودا , ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : سـایه
تاریخ : یک شنبه 1 تير 1393
نظرات

یکم تیر: آغاز تابستان، انقلاب تابستانی، رسیدن خورشید به بالاترین جایگاه و آغاز سال نو در گاهشماری گاهنباری (جشن میانه ی بهار)
ششم تیر: جشنی بمناسبت شکوفا شدن گلهای نیلوفر در اوایل تابستان.
سیزدهم تیر: روز جشن «تیرگان» از بزرگترین جشنهای ایران باستان در ستایش «تیشتَر/ تیر» و گرامیداشت ستاره ی باران آور در باورهای مردمی و درخشان ترین ستاره ی آسمان که در نیمه دوم سال و همزمان با افزایش بارندگی ها در آسمان دیده می شود. این جشن در کنار آب ها و با آرزوی بارش باران در سال پیش رو همراه بوده است.
پانزدهم تیر: جشن خام خواری دوری گزیدن از خوراک حیوانی و پختنی ها برای پیوند بیشتر با طبیعت.

تعداد بازدید از این مطلب: 176
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : سـایه
تاریخ : یک شنبه 1 تير 1393
نظرات

بررسی جشن های ایرانی و زمان برگزاری آنها نشاندهنده ی ویژگیهای مشترک در میان همه ی آنهاست. نخست اینکه همگی در پیوند با پدیده های طبیعی، کیهانی و اقلیمی هستند. دوم اینکه تقریباً هیچکدام برگرفته از دستورهای دینی نیستند. سوم اینکه با سرور و شادی همراه هستند و غم و اشک و گریه در آنها جایی ندارد. ویژگی چهارم جشن ها و مراسم های ایرانی در احترام و پاسداشت همه ی مظاهر طبیعت است. ویژگی پنجم پیوند ناگسستنی جشن های ایرانی با آتش است. ششمین ویژگی آیین های ایرانی چنین است که با زادروز یا سالمرگ کسی ازتباط ندارد و اینگونه که از متون کهن همچون شاهنامه برمی آید، برای ایرانیان زادروز یا سالمرگ کسی اهمیت نداشته و تنها چیزی که ارزش داشته و به پاسداشت آن جشن میگرفته اند «انجام کاری بزرگ» بوده است. هفتمین ویژگی عمومی در گستردگی مراسم است ایرانیان جشن ها و آیین های میهنی خود را به شکلی یکپارچه و با همزیستی و همبستگی شگفت انگیزی برگزار کرده و تفاوتهای قومی، دینی و زبانی را عامل بازدارنده این یگانگی نمی دانسته اند.
با سلام به شما بازدید کننده محترم... از این پس قصد داریم در این وبلاگ روز اول هر ماه گاهنمای چشن ها و مناسبتهای ملی ایران را مختص همان ماه در وبلاگ قرار دهیم. این گاهنما مطابق و برابر با اصلی ترین و دقیق ترین تقویم ایرانی یعنی تقویم خورشیدیِ هجری (شهریاریِ  ایرانی) است و میتوان بدون هیچگونه تغییری در همه ی سال ها از آن بهره برداری کرد.
***آیین های ایرانی متعلق به همه ما ایرانیان است باشد که آیین گذشتگانمان را هرگز به فراموشی نسپاریم.***

تعداد بازدید از این مطلب: 143
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


نویسنده : بـاران
تاریخ : یک شنبه 1 تير 1393
نظرات
 

انسانی خلاق به جان پا می گذارد و
به زیبایی جهان می افزاید...
ترانه ای اینجا
نقاشی دیگری آنجا
او با وجود خود رقص جهان را موزون تر می سازد.
لذت را افزون،
عشق را ژرفتر و
مکاشفه را نیکوتر پیش می برد.
و آن گاه که این جهان را ترک می گوید
جهانی زیباتر از خود به جای نهاده است .
آفریننده باش.
اینکه اکنون چه می کنی مهم نیست.
از بسیاری از کارها گریزی نیست.
اما هر کاری را با آفرینندگی، با دل و جان پیش ببر.
آن گاه، کار تو خود نیایش خواهد بود.
شری راجنیش(اُشو)
...

***بگذار خداوند در وجود تو شاد باشد***

 
تعداد بازدید از این مطلب: 264
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


حرفهایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم. و حرفهایی است برای نگفتن حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند. و سرمایه ماورائی هر کس به حرفهایی است که برای نگفتن دارد. حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند. و بیان نمی شوند مگر آنکه مخاطب واقعی خویش را بیابند.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود