تمام رویاهام نصفه ست، تمام رابطه هام نصفه ست، همه ی آرزوهام، تمام کارام، حرفام، دوست داشتن هام... همه نصفه ست! کم کم دارم به این نتیجه می رسم که حضور خودم هم توی دنیا نصفه ست، نصفم یه جایی جا مونده؛ نصفم یه جایی داره دنبال من می گرده! ولی پیدام نمی کنه. این روزها حالم شبیه آنانی ست که فقط خودشان روز تولدشان را می دانند و از امسال تصمیم دارند خودشان هم از قصد!!! آنرا فراموش کنند یا لااقل وانمود کنند که یادشان نیست بدنیا آمده اند... (خسته شدم از بس که بدنیا آمدم!!!) در نیامدنت یک خبر است آن هم "آمدن" و دیگر هیچ! و انتظار دردی دارد که خوب نمیشود که هی خوب نمیشود... به ساعت چشم میدوزم تو فقط قدری دیر کرده ای همین! اما تهمت هرگز نیامدن هیچگاه به معصومیت چشمان سیاه تو وارد نیست! پیدایم کن که من هرگز دنبال پیدای دیگران نمیروم... من گمشده توام!!! پیدایم کن همین حالا... هر وقت دلت هوای پیدا شدنم را کرد دنبالم نگرد... من برای تو پیدا شده ام. همین! من ماندم و نبودن هایت! و تو هستی و نبودن هایم... چه زود عادت کردی به این نبودن... آخ که بیزارم از این کلمه... تو عادت کرده ای به نبودن من؟ و من باور کرده ام نبودنت را... بغض های فرو خورده و چشم انتظاری...! خودم را در تو گم کردم و تو مرا در پس نبودن هایم جا گذاشتی! نگو پی من می گردی... بهانه است! پیدایم نمی کنی! چیزی نمانده جز خیالی دور... نشانی ها همه درست، اما... نشان دلتنگی هایم را گم کرده ای... نشان دلواپسی هایم را... حرمت فاصله ها را کم نکن به صبوری دعوتم نکن! دل به تمنای ماندن ببخش مهربانم! دلم گواهی باران می دهد! کاش یکبار فقط یکبار فقط یک بار!!! با تو تا حوالی پیدا شدن! قدم میزدم... ......... ...... .... ***هرگز باور نکن کسی که از دوست داشتن چیزی میداند حالش خوب باشد حتی اگر بر عکسش را به تو گفت. ***
در یک دوره هایی از زندگی به این نتیجه می رسی همه چیز با آنچه گمان میکردی فرق دارد. اکنون جهان من سراسر پر از نقاشیهایی است که همه را خودم نکشیدهام و زندگیام سرشار از دغدغههایی است که ناخواسته مسیر زندگیام را تغییر دادهاند. البته راستش را بخواهید همهاش هم اینطور نیست بخشی از آنها با خواستههایم پیوند میخورد. و سی ساله می شوی و به این نتیجه می رسی بدون اینکه لازم به انجام کار خاصی باشد اتفاقات خاص برایت رخ می دهد.
دلم میخواهد یک کاغذ و خودکار بردارم و خاطراتم را بنویسم اما چیز زیادی یادم نمیآید؛ بس که زود گذشتهاند آن روزها. کنترل تلویزیون را به دست میگیرم، حتی بعضی از برنامهها هم از دیروز صحبت میکنند. مثل روزنامههای امروز که کاغذ باطله فردا میشوند. رویدادهای دیروز زندگی برایم خاطره شدهاند و من امروز رو به روی آینه، در خلوت و کنج اتاق یا حتی وقتی در شلوغ ترین مکان ها نشسته ام آنها را مرور میکنم. بعضی از حرفهایمان نیز در جمعهای دوستانه از باب نوجوانی و سالهای قبل است و با این جمله شروع میشود: یادش بخیر...
سی سالگی یعنی همین! همان برههای که انسان را به تفکر وادار میکند. و مرا عجین کرده با تأملی که پیش از این در خود سراغ نداشتهام. سی سالگی خطِ مرزی تکامل شخصیت است همان دوره ای است که درست مثل شهریور که دقیقا نمیدانی چه حال و هوایی باید داشته باشی سردرگمی. مدام برمیگردی و پشت سرت را نگاه میکنی که ببینی تا این لحظه چه کرده ای. اینروزها احساس میکنم محافظه کار تر شده ام و مدام به عواقب کارهایم فکر میکنم. انگار یک چرتکه دستم گرفته ام و مدام رفتارم را میسنجم. دیگر از اشتباهات عجیب و غریب خبری نیست حتی اشتباهاتم هم رنگ و بوی عاقلانه تری میگیرند.
این چند سال اخیر(شاید هم همه عمرم)، خیلی از خودم دور بودم. مثل مادری که هر روز کودکش را در خانه تنها می گذارد و به خرید میرود و مدام به کودکش وعده می دهد که زود برمی گردم... من با خود چنین کرده ام!!! هر روزم را با سرعتی زیاد مشغول چیزی غیر از خودم بودم و هر روز خدا به خودم وعده داده ام که زود بر می گردم! اما دریغ... که حتی از آینه هم فرار کرده ام! گاهی آن چهره ای که از آینه بمن خیره نگاه می کند را نمی شناسم. انگار هر بار که با سرعت از جلوی آینه فرار می کنم، او همانجا می ایستد، منتظر تا شاید بالاخره یک بار بتواند مرا برای یک صحبت چند دقیقه ای پیدا کند...
***نقطه سر خط: اینکه آدم کی و کجا، چرا و چگونه سی ساله شود خیلی مهمتر از این است که آدم فقط سی ساله شود. ***
این روز ها شامه ام فقط بوی دروغ می شنود! مردم از بس که گفتم: خوبم! خیلی خوبم! حال این روزهای من اصلا خوب نیست! در هیچ دور ه ای از زندگی ام اینچنین وانهاده نبوده ام! اینچنین خسته نبودم! این روزها قلم گرفتن سخت ترین کار دنیاست برایم! و گفتن از حالی که دارم سخت تر از آن! این روزها چرند می گویم! چرند می شنوم! چرند می خوانم! دلم می خواهد از روی روز هایم بپرم! این خستگی را دور بزنم و بپیچم ته یک کوچه آرامش! دلم برای بی خیالی های 10 -12 سالگی ام پر می زند! آن روز ها که خودم بودم و خودم و خودم! نمیدانم چرا ولی احساس میکنم نوشته هایم مثل خودم خسته اند! واژه هایم سکته کرده و ناقصند! کج و معوجند! انگار روحم روی ویلچر نشسته و نا ندارد تا حوالی من بیاید! حال این روزهای من اصلا خوب نیست! حال باور می کنی!!! دلم یک نامه می خواهد از همانهایی که گاهی به خودم می نویسم و توی آنها کلی از خودم عذر می خواهم! بعد به گور همه آرزوهایم می خندم! به گور همه باور هایم هم می خندم! اصلاً من به گور خودم هم می خندم! همه حرفم این است من آدم دوست نداشتن نیستم فقط حال این روزهایم اصلاً خوب نیست!!!
***خدایا ! من اینجا سخت دلم معجزه می خواهد و تو انگار معجزه هایت را گذاشتی برای روز مبادا ....!!!!!***
حرفهایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم. و حرفهایی است برای نگفتن حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند. و سرمایه ماورائی هر کس به حرفهایی است که برای نگفتن دارد. حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند. و بیان نمی شوند مگر آنکه مخاطب واقعی خویش را بیابند.